فرناز فرناز ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

MyAngel

فدااااااااای گوشوارهااااااااش

امروز (25/7/91) بالاخره با رضایت بابایی و کلی تحقیق و جستجو یه آقای دکتر مهربون پیدا کردیم و رفتیم واسه سوراخ کردن گوش نازنازم. اولش من ترسیدم و می خواستم برگردم ولی بابایی گفت حالا دیگه اومدیم از طرفی هم یکی از دوستام دخملیش 7 سالشه و با اینکه عاشق گوشواره هست ولی از ترسش نمی زاره گوشاشو سوراخ کنن.... با هززززززززار دلهره و نگرانی نشستم و ناز نازمو بغل کردم هی به آقای دکتر می گفتم درد نداره؟!.... دکترم می گفت نه بابا بی حسی می زنم بعدشم یه لحظه است مثل یه امپول کوچولو.... ولی من می گفتم نمی خوام اندازه یه سر سوزن هم نفسم درد بکشه ... اینقدر مامانی حساسیت به خرج داد  میزون باشه... بالا پایین نباشه.... دکتره گفت بیا خانم خودت علامت...
31 شهريور 1391

صددددددددددددددد روز گذشت!!!

خدایا شششششششششششکرت باورم نمی شه 100 روووووووز از نزول رحمتت به خونه ما می گذره اینقدر لحظات شیررررررررین و لذت بخش بوده که گذر زمان رو متوجه نشدیم.الهی مامان قربوووووونت بشه عسلم که روزهای دو رقمی عمرت سه رقمی شد.     ...
21 شهريور 1391

تولد 3 ماهگیت مبارررررررررک

هورااااااااااااااااا دخملم 3 مااااااهه شد  الهههههههههههي فداش بشم هر روز نازتر و شيرين تر مي شه قربون فرشته نازم بشم 62 سانت قدش شده 6650 وزنش هزاااااااااااااااااااار ماشالله به اين دخملم. حسابي هم شيطون شدي کلي با ماماني حرف مي زني مي گي آقاااااااا آقوووو وفتي هم با ماماني پشت لب تاب مي شيني خيره مي شي به صفحه تا عوض مي شه مي گي اووووووووو .......فدااااااااش بشم از وقتي هم از مشهد برگشتي همش مي خواي بشيني دستاتو مي ياري بالا تا مامان بگيره بعد من مي گم نانا دست دست با تمام قدرتت خودتتو مي کشي بالا تا بشيني الهي قربون نشستنت بشه مامان خلاصه اينقدر خوردني شدي که دل مامان و بابا رو بردي بماند هر جا هم که مي ري همه مي خوان بخورنت. ب...
21 شهريور 1391

اولین مسافرت دخملم

فدااااااااااااای مسافر کوچولوی نازم بشم که اولین سفرش زائر امام رضا (ع) شد. الهی که آقا خودش همیشه نگهدار دخمله نازززززززم باشه. بالاخره بعد از چند ماه خونه نشینی بابایی رضایت داد بریم مشهد... اخرین بار دی ماه بود که رفتیم مشهد. تو هنوز تو دل مامانی بودی تازه تکون خوردنت شروع شده بود و بابایی نگران مسیر طولانی راه بود و می ترسید واسمون اتفاقی بیفته . بعدم که نار ناز مامان اومد که دیکه اصلا نمی ذاشت از جامون تکون بخوریم  قربووووووووووون عسلم بشم که مامانو زندونی کرده.... اینقدر مامانم خوووووووووووووش سفره که واقعا دلی از عزا در اوردیم... عروسی، مهمونی، بازار و گردش و تفریح همه جا رفتیم.      &...
10 شهريور 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به MyAngel می باشد